میخوام شالدون برای دیالیز بذارم.شونصد بار انجام دادمش.
سلبریتی وارد اتاق میشه.تمام بدنم خیس عرق میشه.
میاد کنارم میگه شروع کن.دستهام اونقدر عرق کرده که به سختی میتونم دستکش دستم کنم.سال 3میذاره میره بیرون
مغزم داره التماس میکنه دکتر نرو بیرون....من .....نمیتونم...
چاره ای نیست.سرنگ رو برمیدارم.دستام میلرزند.انگشت کوچیکمو تکیه گاه میکنم و ارزو میکنم تو اون فاصله کم نفهمه ...
میخوام سرنگ رو فرو کنم تو گردن.....
دستمو میگیره و زاویه اش رو بیشتر میکنه و میگه این جوری....
تو مغزم حرص میخورم.....خودم بلدم.....
در اولین تلاش جای درست پیدا میشه....
بقیه کارها اصلا خوب پیش نمیره....خیلی سرم غر میزنه.البته غر زدنش به جاست.
وسایل کافی تو اتاق نداریم و من نمیتونم خیلی تمیز کار کنم....
دستهام هم لرزش زیادی دارن و سرعتم پایینه....
کار تموم میشه و من دلم میخواد بمیرم.....
حالا سلبریتی فکر میکنه من دست و پا چلفتی ام....
مغزم میگه :مهم نیست.تقصیر خودشه.تو کارت خوبه و اینو خودت هم میدونی.
و من باز هم به خودم میگم که مهم نیست سلبریتی چی فکر کنه.
من خوبم و به درد رشته ام میخورم و همه چی ارومه.....