پزشکی....من....زندگی....

من متولد 62.یک پزشک.اینجا دفتر خاطرات و افکارمه.به خاطراتم خوش اومدین

نگار

خوش آمدید.اگه حالش رو داشتید نظر بذارین.خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.زحمت گذاشتن نظرتبلیغاتی رو به خودتون ندید چون نظرتون بلافاصله حذف میشه.اگه خواستید از متن هام جایی استفاده کنین لطفا منبع رو ذکر کنید وگرنه ممکنه فکر کنم آدم بد هم روی زمین وجود داره


پیوند ها

دکتر رضا

پزشک مجیدی

دکتر ممول

یک جراح

جراحی روزانه

خاطرات طرح

ای لی

یک پاتواوژیست مجازی

دکتر شعاع

دکترنفیس

روزهای به هم ریخته

وب نوشته های یک جراح

دکتر کوچولو

پارس مدیک

پزشک قانونی

مدلاگ

گوریل فهیم

جوراب پاره انگشت ازاد

ربولی حسن کور

نوران

گیلاسی

ایرمان

ردیاب خودرو

مطالب اخير

بازگشت

انتخابات

خوشبختی

سال نو

ترمیم

دیگران........

ولنتاین

دورویی

امید واهی

زندان

خواب

موهام

اخرین روز

عکس تو.....

شادی

جا خالی

سرنوشت

بدبختی

کافی شاپ

محبت

آرشيو مطالب

مهر 1397

ارديبهشت 1396

فروردين 1396

اسفند 1395

بهمن 1395

دی 1395

آذر 1395

آبان 1395

مهر 1395

شهريور 1395

مرداد 1395

تير 1395

خرداد 1395

ارديبهشت 1395

فروردين 1395

آبان 1394

مهر 1394

شهريور 1394

مرداد 1394

تير 1394

خرداد 1394

ارديبهشت 1394

فروردين 1394

اسفند 1393

بهمن 1393

دی 1393

آذر 1393

آبان 1393

مهر 1393

شهريور 1393

مرداد 1393

تير 1393

خرداد 1393

ارديبهشت 1393

فروردين 1393

بهمن 1392

دی 1392

آذر 1392

آبان 1392

مهر 1392

شهريور 1392

مرداد 1392

تير 1392

خرداد 1392

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

دی 1391

آذر 1391

آبان 1391

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

خرداد 1391

نويسندگان

نگار

پیوند های روزانه

پزشک مجیدی

حمل ماینر از چین به ایران

حمل از چین

پاسور طلا

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

امكانات جانبي

RSS 2.0

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 250
بازدید کل : 112825
تعداد مطالب : 213
تعداد نظرات : 1870
تعداد آنلاین : 1

ریکاوری اتفاق خواهد افتاد یا نه؟

این روز ها تو برزخ بدی گیر افتادم.

یه نگار میگه تو میتونی و حرف های خزعبل و انرژی های مثبت که بدجوری تهوع آور هستن،میفرسته(واقعا بعضی وقت ها میخوام خفه اش کنم)یه نگار که به نظرم معمولی تره،دپرس و افسرده است و اتفاقا زورش بیشتره.

یکی از بچه های فروم گفت این چند روز که مونده تا خرداد،روزی 1 ساعت بخون که موتورت گرم بشه.

گفتیم باشه.....

امروز رفتم تو اتاقم.عین بچه گربه سرم رو کردم تو اتاق و از بیرون اتاق زل زدم به میز.....

کتاب ها ی لعنتی روی میز بودن.نصفشون هم که عوض شدن.بعد از چند دقیقه رفتم نزدیک میز.

بهشون دست زدم.چشمام مرطوب شد.سریع رطوبت زدایی کردم و پنجره رو باز کردم ولی بدتر شد.یادم میومد ماه آخر که خودم رو حبس کرده بودم این پنجره ی لعنتی تنها راه ارتباطم با دنیای بیرون بود.

اون روزها به خودم میگفتم دووم بیار فقط چند روز تا آزادی مونده...چه میدونستم باز حداقل 9 ماه حبس مجدد جلوی روم هست؟

جدیدا همسایه ی پایینی سیگاری شده و کنار پنجره روبرو  سیگار میکشه.شده بودم passive smoker.....هی به خودم میگفتم دووم بیار جیزی نمونده به زودی از دست این سیگار لعنتیش خلاص میشی.حالا فکر کنم خودم باید برم بهش بگم:آبجی یه نخ سیگار هست به ما هم بدی؟

هنوز نتونستم روزشمار امتحان رو از روی کمد بکنم.چه جوری باید 10 ماه بهش اضافه کنم؟

خلاصه نتونستم شروع کنم و فقط برای اشنایی هم که شده 1 ساعت درس بخونم....

این روزها کم میخوابم.دیشب تا 4.30 صبح بیدار بودم.یه سوال اساسی برام مطرح شد:اصلا ادامه دادن پزشکی برای من ممکنه؟به صلاحمه؟خیلی بهش فکر کردم.نه تونستم بگم به صلاحه و نه تونستم بگم به صلاح نیست.ریشه ای به همه چیز شک کردم.

از طرفی اون نگار خوش بینه که گفتم تهوع آوره هی ازم میخواد که خودم رو جمع و جور کنم و از خودم خجالت بکشم.هی داره هولم میده جلو .ذلّم کرده لعنتی.

این 2 تا رو ولشون کن.خودم دیگه حالم بد میشه غر میزنم.دلم برای آدم قبلی تنگ شده.حوصله ی نگار خوش بین رو ندارم ولی با تمام وجودم میخوامش.

این روزها گیجم.واقعا گیج.سر 2 راهی موندم......

خسته ام.واقعا حسته ام .....خسته ی خسته ی خسته.......

                                                                                                نگار

 

 

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, |

اصل از بین نمیره.

خوب اکثر دوستان در جریان امتحان دستیاری هستین و میدونین که من باید دوباره از اول همه چیز رو شروع کنم.

توی دنیای واقعی افرادی که از این قضیه خبر دارن از تعداد انگشتان 1 دست تجاوز نمیکنه.

بقیه نمیدونن.البته پر واضحه که خواهند فهمید ولی من هنوز نتونستم بهشون بگم.وانگهی،اگر هم بگم فایده نداره چون باور نمیکنن و سعی میکنن من رو متقاعد کنن که اشتباه میکنم و امتحان برای همه سخت بوده و از این دست صحبت ها که نه تنها به من کمکی نمیکنه بلکه داغونم میکنه.پس ترجیح دادم صبورانه بذارم نتایج بیاد،با مدرک ثابت کنم که بابا من قبول نمیشم.

میدونین جنبه ی جالب این قضیه کجاست؟

این که در تمام لحظات این ماجرا با منه.ثانیه هایی که تو ذهنم بهش فکر نمیکنم خیلی خیلی کم هستن.

در مواجهه با قضایای دردناک آدمها 2 دسته اند.(یعنی اگه من مسایل رو طبقه بندی نکنم،میمیرم!!!!!!)

1-دسته ی اول مثل ایرمان ،خودشون رو غرق اون مساله میکنن و راجع بهش حرف میزنن.

2-دسته ی دوم مثل من کلا به روی مبارک خودشون نمیارن که اتفاقی افتاده.میزننش کنار و ترجیح میدن اصلا راجع بهش هیچ حرفی نزنن و خودشون رو از صحبت راجع به اون مساله کنار میکشن.

من واقعا نمیدونم کدومش بهتره.فقط میدونم جزو دسته ی دوم هستم.

با بقیه میگم،میخندم.با لبخند ژوکوند روی صورتم،حرف های بقیه رو که معتقدند من آزاد شدم،تایید میکنم و خلاصه انگار نه انگار که اصولا اتفاقی افتاده!!!!

ولی اصل قضیه سر جاشه و مقابله باهاش کار راحتی نیست.دوستای پارس مدیکی کاملا درک میکنین که من چی دارم میگم .معنی این اتفاق که خوشم نمیاد اسم شکست روش بذارم،اینه که من دوباره باید 1 سالِ کامل، تمام وقت و انرژی و روح و روان وهوش و خلاصه هرچی دارم و ندارم رو بذارم روی میز شرط بندی.

اصل قضیه خطرناک ه.من رو به وحشت میندازه.راجع بهش حرف نمیزنم ولی ازش میترسم.ازش خوشم نمیاد.به نظرم کار سختیه.

اصل قضیه اینه که من باید دوباره بجنگم.جنگی که منصفانه نیست،فرسایشی شده،نتیجه اش معلوم نیست.فقط لازمه انجام بشه و من هم سربازیم که وظیفه دارم انجامش بدم.

نمیدونم میشه توش نکته ی مثبتی پیدا کرد یا نه.الان نیاز دارم که توش یه چیز خوب پیدا کنم.

کسی چیزی به ذهنش میرسه؟هیچ وقت ازتون نخواستم نظر بذارین.ولی این بار ازتون میخوام که اگه توش چیز مثبتی میبینین،بگین.

من باید،حتی اگر شده 1 دونه نکته ی مثبت تو این قضیه پیدا کنم.

باید....

باید....

باید...

                                                                                               نگار

جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, |

ماتم نامه

به خودم قول داده بودم این جا رو ماتم کده نکنم.

ولی الان نیاز دارم که ذکر مصیبت کنم.

این پست غمگینه.اگه ناراحت میشین لطفا نخونینش.

نمیتونم احساسی رو که الان دارم توصیف کنم.

اعتراف مبکنم تبدبل به ربات شدم.
کارهای برنامه ریزی شده رو از سر وظیفه انجام میدم.بدون هیچ حسی.....
مصنوعی میخندم.مصنوعی راه میرم.مصنوعی غذا میخورم و حتی مصنوعی نفس میکشم.
هیچ علاقه ای به انجام هیچ کدومشون ندارم.
فقط انجام میدمشون چون قانونا باید انجام بشن.
نمیدونم کی این کارها شکل طبیعی خودشون رو پیدا میکنن.
نمیدونم ایا دوباره روزی میرسه که این کارها رو انجام بدم ،چون دوستشون دارم یا نه...

من در مورد خودم آدم فوق العاده سختگیری هستم.خصوصا در مورد احساساتم.

به 1001 دلیل غمگین بودنم رو قانونی نمیدونم.معمولی ترین و اولیه ترینش اینه که تنم سالمه.حال هم ندارم بقیه ی دلایلم رو بگم.

حالا که از شوک اولیه دراومدم ،هر چند لحظه چشمام پر از اشک میشه.توان هیچ کاری رو در خودم نمیبینم.

میخوام دوباره شروع کنم ولی حتی نزدیک شدن به کتاب ها عرق سرد رو تنم مینشونه.

علاوه بر اون نمیدونم چی باید بخونم.منابع عوض میشه که هیچی،حتی نمیدونم قراره جزوات کدوم موسسه رو بخونم.

سر در گمی بدیه.واقعا نمیدونم میخوام چی کار کنم.برخلاف همیشه و برای اولین بار تو تمام زندگیم،برنامه ندارم و نمیتونم برنامه بریزم.

از زمانی که یادم میاد،نه تنها برای خودم بلکه برای بقیه هم برنامه میریختم.رهبر خوبی بودم،ولی الان از رهبری روح خودم هم عاجزم.

به خاطر این همه ضعف از خدا خجالت میکشم.نمیتونم سرم روبالا بگیرم و به آسمونش نگاه کنم.

خدایا منو ببخش .میدونم که باید دوباره بلند شم.میدونم.ولی تنهایی نمیتونم.بهم قدرت بلند شدن بده.

خدایا کمکم کن...

                                                                                نگار

 

 

دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:, |

بعد از امتحان....

نمیدونم چی باید بگم و باید از کجا شروع کنم.

تو شوکم.آنچنان شوکی که حتی اشک هام هم پایین نمیاد که حداقل کمی از فشار روم کم بشه.

نتونستم امتحان رو خوب بدم.افتضاح شد.

همه ی اون درس خوندن ها و هوای بیرون از خونه رو فقط از پشت پنجره نفس کشیدن و دربست تو خونه نشستن و همه ی دوست و آشنا و غریبه رو بایکوت کردن به این دلیل که خبر مرگم درس دارم،بی فایده بود.

همه چی دود شد رفت هوا.

اون قدر حالم بده که حتی نتونستم بخوابم.

چه قدر منتظر بودم این لحظه ها بیاد....

چه قدر تو ذهنِ بدبختم، رویای این لحظاتِ بعد از امتحان رو دیدم....

الان تو اون لحظه هام .....و ای کاش نبودم.......

نمیدونم ملت میگن امتحان برای همه سخت بوده و سوالات غیر استاندارد بوده و از این حرف ها.ولی من سوالای استانداردش رو هم بلد نبودم.

نمیدونم شاید کم خوندم،شاید  با دیدن سوالای سخت،اون قدر خودم رو باختم که حتی ساده ها رو هم از دست دادم.

اصلا نمیدونم دلیلش چی بود.

اما یه چیز رو میدونم:

مثل تمام دفعاتی که بدجور زمین خوردم،دوباره بلند میشم.

مثل تمام چیزهایی که میخواستم و بهشون رسیدم،به رزیدنت شدن هم میرسم.

الان حالم خوب نیست.ولی میگذره.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.

وقتی رزیدنت شدم ، حتی اگه طول بکشه،  این روزها رو به خاطر نخواهم آورد.

احتمالا دارین میگین چه قدر شعار داد این نگار.

حق دارین.به نظر خودم هم این جمله ها یه مشت مزخرف و خزعبله.

ولی موقته.زمان که بگذره،قدرت این جمله ها بیشتر و بیشتر میشه و از حالت خزعبل بودن در میاد.

فقط باید زمان بگذره.....زمان.....

                                                                         ارادتمند همگی نگار

پیوست:از همه ی دوستانی که این مدت همراهم بودن و برام دعا کردن و موج مثبت فرستادن صمیمانه تشکر میکنم.متاسفم که ناامیدتون کردم.جبران میکنم.قول میدم

پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, |