نمیدونم چی باید بگم و باید از کجا شروع کنم.
تو شوکم.آنچنان شوکی که حتی اشک هام هم پایین نمیاد که حداقل کمی از فشار روم کم بشه.
نتونستم امتحان رو خوب بدم.افتضاح شد.
همه ی اون درس خوندن ها و هوای بیرون از خونه رو فقط از پشت پنجره نفس کشیدن و دربست تو خونه نشستن و همه ی دوست و آشنا و غریبه رو بایکوت کردن به این دلیل که خبر مرگم درس دارم،بی فایده بود.
همه چی دود شد رفت هوا.
اون قدر حالم بده که حتی نتونستم بخوابم.
چه قدر منتظر بودم این لحظه ها بیاد....
چه قدر تو ذهنِ بدبختم، رویای این لحظاتِ بعد از امتحان رو دیدم....
الان تو اون لحظه هام .....و ای کاش نبودم.......
نمیدونم ملت میگن امتحان برای همه سخت بوده و سوالات غیر استاندارد بوده و از این حرف ها.ولی من سوالای استانداردش رو هم بلد نبودم.
نمیدونم شاید کم خوندم،شاید با دیدن سوالای سخت،اون قدر خودم رو باختم که حتی ساده ها رو هم از دست دادم.
اصلا نمیدونم دلیلش چی بود.
اما یه چیز رو میدونم:
مثل تمام دفعاتی که بدجور زمین خوردم،دوباره بلند میشم.
مثل تمام چیزهایی که میخواستم و بهشون رسیدم،به رزیدنت شدن هم میرسم.
الان حالم خوب نیست.ولی میگذره.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
وقتی رزیدنت شدم ، حتی اگه طول بکشه، این روزها رو به خاطر نخواهم آورد.
احتمالا دارین میگین چه قدر شعار داد این نگار.
حق دارین.به نظر خودم هم این جمله ها یه مشت مزخرف و خزعبله.
ولی موقته.زمان که بگذره،قدرت این جمله ها بیشتر و بیشتر میشه و از حالت خزعبل بودن در میاد.
فقط باید زمان بگذره.....زمان.....
ارادتمند همگی نگار
پیوست:از همه ی دوستانی که این مدت همراهم بودن و برام دعا کردن و موج مثبت فرستادن صمیمانه تشکر میکنم.متاسفم که ناامیدتون کردم.جبران میکنم.قول میدم